پاسبان مست و گله مشغول و دشمن هوشیار
کار با یزدان بود کز کف برون رفته است کار
طرفه گنجی درکف آوردی کنون بی هبچ رنج
چون نبردی رنج ، شاها کی شناسی قدرگنج
خسروان در برکشیده این بت دلبند را
راست چون مادرکه اندر برکشد فرزند را
لیک گم کردند مردم راه عدل و راستی
تا به ملک از « بیوراسب » آمد بسی ناشاستی
الغرض آئین بیداد و زبردستی کرفت
زو هزاران سال ایران ذلت و پستی گرفت
باری اندر عدل و داد و نیکوئی کرد آنچه کرد
مرحبا سلطان ، زهی خسرو، فری آزادمرد
رفت ایرج تاکه دلجوئی کند زان دو لعین
میهمان کردند و اندر خانه کشتندش به کین
بی خبر کز بیم تیغ کیقباد نامور
اندرین کشور نتاند زیست هر بی پا و سر
زان سبب شد بسته در بند شه مازندران
کبر و خودرایی ، بلی چونین کند با مهتران
رفت و آن دیهیم شاهی بر سر گشتاسب هِشت
و آن هم اندر خسروی کرد آنچه کرد از خوب و زشت
پنجگه باید نماز آورد پیش اورمزد
کرد باید دوری از اهریمن و خونی و دزد
شد نبشته دین او بر پوست های گاومیش
گشت روشن آتش موبد از آن پاکیزه کیش
زان سپس گشت آشکارا نهضت اشکانیان
وز پس آنان برآمد رایت ساسانیان
آخر آنان سیاکزار است و بعد از آن گروه
شاهزادهٔ پارس ، کورش یافت آن فر و شکوه
رفته رفته شد مدی مغلوب و ایران یکسره
زان کورش کشت ، زیرا داشت از یزدان فره
کلده و آشور و لیدی را گرفت اندر نبرد
مر یهودان را بداد آزادی و خشنودکرد
پیرو قانون کورش بود و بختش رهنمون
یادگارش تخت جمشید است و نقش بیستون
ملک ایران شد اسیر پنجهٔ یونانیان
زان طرف یونان فتاد اندر کف رومانیان
آخرینشان اردوان بد کاردشیر بابکان
کشتش اندر رزم و بستد مملکت را رایگان
یافتستند از بدی ها کیفر و پاداش خویش
کیفر و پاداش یابدگرگ در آزار میش
اردشیر بابکان بنهاد بر سر تاج داد
بازوی مردی به دفع تاجداران برگشاد
در حدود فارس شاهی بود نامش جوزهر
بابک او راکشت و خالی ساخت جا بهر پسر
وآذر برزین و آذرخوره و آذرگشسب
چون خور او را روشن و او کرده زانان فال کسب
از پس زنهار پاپک ، گفت با او راستی
کاصلم از ساسان بن دارای بن داراستی
اردوان پهلوی شاهنشه ایران ز ری
سوی پاپک نامه کرد و خواست برنا را ز وی
از پس گوری شد و افکند تیری اردشیر
تیر بگذشت از شکمب گور و آوردش به زیر
خیز و از ایوان در اصطبل ستوران رخت نه
نزد اسبان در خور خود پایگاه و تخت نه
اندرین هنگامه ناگه بابک اندر پارس مرد
اردوان ملک نیای وی به پور خود سپرد
شاه را گفتند اگر از شه گریزد بنده ای
عاقبت آن بنده گردد خسرو فرخنده ای
همچو غرمی بخت او اندر پیش پوینده بود
پادشاهی را به مردی یافت چون جوینده بود
زان سپس با اردوان بنمود حربی بس قوی
واندر آن میدان فرو شد پادشاه پهلوی
هم به عهدش فخر کردی حضرت خیرالانام
گفت خود زادم به عهد خسرو عادل زمام
قصهٔ مشت و درفش و صحبت سنگ و سبوست
باری ار این پند را خسرو فراگیرد نکوست
لاجرم لشکر بر او شورید و شد شیرویه شاه
خسرو پرویز شد در بند شیرویه تباه
تا پس از چندی برون شد یزدگرد شهریار
هم مر او را بخت بد، با تازیان انداخت کار
لاجرم بر ما شکست آمد ز گشت روزگار
شاه شاهان کشته شد در مرو و باطل ماند کار
زادهٔ عبدالعزیز است آنکه از احسان و داد
سیرتی دیگر گرفت و شیوه ای دیگر نهاد
ورنه اینان را دمی نگذاشتندی بی زیان
دیلمان ، سلجوقیان ، خوارزمیان ، چنگیزیان
گرچه برآل محمد ظلمشان مستور نیست
خلق این دانند و ما را این سخن منظور نیست
پس سوی بغداد شد وآن ملک ازو زیو ر گرفت
زان همایون فتح ، طاهر پیش مامون فر گرفت
کفت شو سوی خراسان واندر آنجا داد کن
وز ره احسان و داد آن ملک را آباد کن
از خراسان آل طاهر کام ها برداشتند
کام ها برداشتند و نام ها بگذاشتند
زان سپس برکشور بغداد دندان کرد تیز
لیک جیش معتمد از حیله دادندش گریز
ور شکست آید به من دیگر نجویم سروری
این من و این نان خشک و آن دکان مسگری
چون به لشکر وقت آسایش ملک نیکی نکرد
روز پیکار از سر سلطان بر آرد خصم ، گرد
وز سر نخوت از اسمعیل سامانی ، شکست
خو رد و، اندر محبس بغداد از جان شست دست
و آل سلجوق از وفاق و عدل چتر افراختند
چون نفاق اندر میان آمد کلاه انداختند
گفت زین پیش آنچه بگرفتیم افزون از رواج
زین سپس آن مایه اندکتر پذیریم از خراج
ملک ایران درکف چنگیزیان آمد همی
وندرین کشور بسی زینان زیان آمد همی
بندهٔ یاسای او گشتند شاهان زمن
وز در تبریز ملک آراست تا حد پکن
سال ششصد خو یشتن را از اجانب پاس داشت
لیک در شش ماه ، ششصدساله جاه ازکف گذاشت
زانکه خودسیم و زر از سنگ است لعل و در زخاک
قدرت یزدان پاک است این ، زهی یزدان پاک
در دل چنگیزیان زان پس پدید آمد نفاق
تا ز کفشان شد برون شیراز و کرمان و عراق
سربداران بر سرش در خاک گرگان ریختند
همچو شیر شرزه خونش را به خاک آمیختند